بهم گفت نوشتن خاطرات اشتباه واسه همين سرد شدم به نوشتن يه مدت ننوشتم ولي يه وقتا ميگم كاش بنويسم كه يه روزي بخونم و بعضي چيزا تلخ با شيرين واسم ياداوري بشه
رفتم با بابام صحبت كردم و گفتم ميخوامش حرفي نزد حتي يه كلمه راجع به اين موضوع باهام صحبت نكرد
حالا علي مشتاق تر از منه براي ازدواج ولي هم ميگه زوده و هم شرايطش اوكي نيست
يه مدت حساس شد خيلي بد حساس شد حتي به كلمه هايي كه ميگفتم گير ميداد يه بار نعره ميزد گفت ميرم ازش خواستم تنهام نذاره گفت فكرشم نكن تنهات بذارم ولي اينكارارو نكن ولي من كاري نميكردم اون حساس شده بود و هرچي باهاش حرف ميزدم درست نميشد تا اينكه اخرين بار داد ميزد و گريه ميكرد از خودم بدم اومد تنها تصميمي كه گرفتم اين بود كه برم كه اون اذيت نشه گفتم برو نميخوام اذيت شي دو روز حتي گريم نميگرفت مگر اينكه اس ميداد انقد اشكاش واسم سنگين بود كه منو اينطوري سرد كرد
شب دوم گفت ميري ؟ گفتم واسه خودت گفت ميري يا نه ؟؟؟ سه بار پرسيد گفتم اگر تو مشكلي نداشته باشي چرا برم ؟ گفت از غروب تا الان تو حياط تو سرما نشستم كه ازت همين جوابو بگيرم
اون شب نذاشتم بخوابه تا ٥ صبح حرف زديم نــیآے مـ ...
ادامه مطلبما را در سایت نــیآے مـ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : dnewlifee3 بازدید : 37 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 1:33